خاطره ای از شهید همت

ساخت وبلاگ

يک روز خيلي ناگهاني به ابراهيم گفتم: <<به خاطر اين چشم ها هم که شده بالاخره يک روز شهيد مي شي!>>چشم هايش درخشيد و پرسيد: <<چرا؟>> يک دفعه از حرفي که زده بودم پشيمان شدم. خواستم بگويم <<ولش کن!>> مي خواستم بحث را عوض کنم اما نمي شد. چيزي قلمبه شده بود و راه گلويم را بسته بود.آهي کشيدم و گفتم: <<چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم کمال! چون اين چشم ها در راه خدا بيداري زياد کشيده و اشک هاي زيادي ريخته!>>

* خاطره اي از شهيد محمد ابراهيم همت به نقل از همسر ايشان *

ایران اسلامی...
ما را در سایت ایران اسلامی دنبال می کنید

برچسب : خاطره ای از شهید همت,خاطره ای از مادر شهید همت,خاطره ای شهید همت,خاطره ای از شهید حمید باکری,خاطره ای کوتاه از شهید باکری, نویسنده : 6basiri313b بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت: 2:37